I wake up in a sweat and remember.
Their hollow, hopeless eyes.
I see the guards, grinning while they torture thousands.
I hear the screams, as if they were today.
I remember the commander, watching and smiling, and I cringe every morning when I see his face in the mirror.
This is Harry Demarest’s 17th 50-word story to be published.
I can really appreciate a good ‘….and the monster was me.’ ending. They’re fun to write. Well done!
I Translated it to Persian :
به یاد می آورم [داستانک]
اثر : Harry Demarest
ترجمه : عرفان پاپری دیانت
از خواب می پرم. تنم خیس عرق است. به یاد می آورم. همه چیز را به یاد می آورم. چشمان نومیدشان را به یاد می آورم. تصویرش جلوی چشمم است. نگهبانان را می بینم که قهقهه می زنند و آنان را شکنجه می کنند. صدای جیغشان را می شنوم. صدا در گوشم تازه است. گویی که همین امروز بود. به یاد می آورم. فرمانده را به یاد می آورم که ایستاده بود. تماشایشان می کرد و می خندید. و هر روز صبح، تنم می لرزد؛ هنگامی که چهره ی فرمانده را در آینه می بینم.
3 تیر 95